سرباز
یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی!
حرف های مافوق ،اثری نداشت ،سرباز به نجات دوستش رفت.
به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند.
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد وبا مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت:
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه ، دوستت مرده!
خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی!
سرباز در جواب گفت : قربان ارزشش را داشت.
- منظورت چیه که ارزشش را داشت !؟ می شه بگی ؟
سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت ، چون زمانی که به او رسیدم
هنوز زنده بود ، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم !اون گفت : جیم .... من می دونستم که تو به کمک من میایی...
- 1491 خوانده
نظرات
ارسال نظر جدید